آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

دردانه من تولدت مبارک

دقیقا سه سال پیش همین لحظه بود که چشم به جهان گشودی و من رو لایق "مادر"بودن کردی... دکتر به پرستار گفت یادداشت کن 12:25 و این ساعت  جاودانه ترین و قشنگ ترین برای من شد...لحظه لحظه اش رو یادمه...شب قبل رفتم بیمارستان...وقتی رفتم توی اتاق ساعت 11 شب بود و اون شب چقدر طولانی بود...تا صبح نشستم و منتظر بودم...از 6 صبح دردم شروع شد و ساعت 9 بود که دیگه تحملم تموم شده بود...گریه میکردم و از پرستار خواهش میکردم که تو رو دنیا بیاره ولی اون میگفت هنوز خیلی مونده!!! روز سخت و قشنگی بود...مادرم رو یادمه...چقدر نگران بود...لبخندی که بهش زدم و ازش جدا شدم و بهش گفتم نگران نباش...دری که بسته شد و من تنها موندم.... نمیدونستم که احمد خبر داره یا نه...
22 فروردين 1392

سخنوری های دخترم

اتوسا در حالی که انگشترش رو گم کرده و به شدت دنبالش میگرده... من:" عزیزم..مادر جون غصه نخور الان میام باهم پیداش میکنیم" اتوسا:" مادر، من که غصه نمیخورم دارم دنبال انگشترم میگردم"   در فروشگاه... آقای فروشنده مهربان:" عزیزم اسمت رو بگو تا بهت از این کیک ها بدم" اتوسا:" سکوت و رفتن در اغوش من" آقای فروشنده مهربان:" خوب اشکالی نداره اسمت رو نمیگی..بیا اینم کیک" اتوسا با خوشحالی دخترک ما کیک را میخورد و به ما میگوید:" مادر کیکش خیلییییییی خوشمزه بود. میشه بگی آقاهه بیاد" من:" چی کارش داری دخترم" اتوسا:" میخوام اسممو بهش بگم" من ...
20 فروردين 1392

بهاران خجسته باد

تخم مرغ هایی که با دست های بهشتی  تو رنگ شده....ماهی قرمز تنگ کوچکمان که تو انتخابش کردی... قرانی که بوسیدی و در سفره گذاشتی...سکه هایی که در ظرف هفت سین نگذاشتی چون فکر کردی مال قلک دست ساز تو بوده...کتاب الفی اتکینز و ماژیکی که به هفت سین ما اضافه شد و عکس پدرت که گفتی باید جزیی از هفت سین آسمانیمان باشد و در آخر، هفت سینی که برای من زیباترین هفت سین هاست... و بهاری که برای من بی مانندترین بهاران است. بهاران مبارک!
1 فروردين 1392
1